سرپرست وراج ، شایسته پیشوایی نیست . حکیم ارد بزرگ
درباره حکیم ارد بزرگ
مهمترین کار سرپرست ، انجام درست کاریست ، که بر دوش گرفته است . حکیم ارد بزرگ
نگار
گروه ، توان افزون آدمیان است . حکیم ارد بزرگ
کارهای گروهی ، هر چه بزرگتر و شاداب تر باشند ، شوق به زندگی و امید را ، افزونتر می کنند . حکیم ارد بزرگ
گروه ، بدون گرامیداشت همه یاورانش ، توان ایستایی ندارد . حکیم ارد بزرگ
آدمهای فرهمند ، به نیرو و توان خویش باور دارند . حکیم ارد بزرگ
بدترین فرزندان آنانی هستند که به هر دلیل ، پدر و مادر ناتوان خویش را رها نموده اند . حکیم ارد بزرگ
در گذشته ، بیشتر تجربه های آدمیان ، جایی ثبت نمی شد ، اما امروزه اینترنت ابزاری است ، برای ثبت تجربه ها و بالندگی بیشتر . حکیم ارد بزرگ
همسایگان خوب ، بهترین پشتیبانان ما هستند . حکیم ارد بزرگ
مهر خویش را ، از همسایگان دریغ نکنیم . حکیم ارد بزرگ
در زندگی همسایگان ، تجسس نکنیم . حکیم ارد بزرگ
5-
اوحدی
بنگرید این فتنه را کز نو پدیدار آمدست
خلق شهری از دل و جانش خریدار آمدست
باغ رویش را ز چاه غبغبست امسال آب
آرام جعفریزان سبب سیب زنخدانش به از پار آمدست
نقد هر خوبی که در گنج ملاحت جمع بود
یک به یک در حلقهٔ آن زلف چون مار آمدست
بارها جان عزیز خویش را در پای او
آرمیک *** armikپیشکش کردیم و اندر پیش او خوار آمدست
بوسهای زان لعل بربودیم و آسان گشت کار
گر چه بر طبع حسودان نیک دشوار آمدست
گر به کار ما نظر کرد او چه باشد؟ سالها
خون دل خوردیم تا امروز در کار آمدست
اسدالله ملک *** asadoallah malekبندهٔ آن زلف سر بر دوش کرد از دوش باز
اوحدی را کز کلاه خسروی عار آمدست
این نوبت آب دیده ز هنجار دیگرست
کار دلم نه بر نهج کار دیگرست
از هیچ یار بر دلم این بار غم نبود
یاران، مدد، که این ستم از یار دیگرست
ای دردمند عشق، به درمان مدار گوش
کامشب طبیب ما بر بیمار دیگرست
در خانه اوست چون نبود، ماه، گو: متاب
وانگه به روزنی که ز دیوار دیگرست
عباس میرزا***abass mirzaبر عشق میزنم دگر و هر چه باد باد!
ای دل، به هوش باش، که این بار دیگرست
جز بهر عشق هر که کمر بست بر میان
نزدیک من کمر نه، که زنار دیگرست
ای اوحدی، مجوی تو از عشق نام و ننگ
بگذر، که آن متاع به بازار دیگرست
ترک گندم گون من هر دم به جنگی دیگرست
روی او را هر زمان حسنی و رنگی دیگرست
تنگهای شکر مصری بسی دیدیم، لیک
شکر شیرین دهان او ز تنگی دیگرست
عطّار نیشابوری ***attar nishaboriاز میان دلبران شنگ و گل رویان شوخ
یار ما را میرسد، شوخی و شنگی دیگرست
بیدلان خسته را زان زلفهای چون رسن
هر زمان در گردن دل پالهنگی دیگرست
حسین لرزاده *** hossein lorzadehبیوفا خواند مرا خود پیش ازین در عشق او
نام من بد گشته بود، این نیز ننگی دیگرست
چون بگویم: صلح کن، گوید: بگیرم در کنار
راستی صلحی چنین بنیاد جنگی دیگرست
ای نصیحتگو،دمی چنگ از گریبانم بدار
کین زمانم دامن خاطر به چنگی دیگرست
از کمان ابروی آن تیر بالا هر نفس
اوحدی را در دل مسکین خدنگی دیگرست
پیش ازین سنگی ز راه خویش اگر بر میگرفت
این زمان نتوان، که دستش زیر سنگی دیگرست
دل به صحرا میرود، در خانه نتوانم نشست
بوی گل برخاست، در کاشانه نتوانم نشست
گر کنم رندی، سزد، کندر جوانی وقت گل
محتسب داند که: من پیرانه نتوانم نشست
عاقلی گر صبر آن دارد که بنشیند، رواست
من که عاشق باشم و دیوانه نتوانم نشست
زان چنین در دانهای خال او دل بستهام
کندرین دام بلا بیدانه نتوانم نشست
هر کسی با آشنایی راه صحرایی گرفت
من چنین در خانهای بیگانه نتوانم نشست
من که از هستی چو فرزین رفته باشم بارها
بر بساط بیدلی فرزانه نتوانم نشست
روی خود را بر کف پایش بمالم همچو سنگ
بعد ازین با زلفش ار چون شانه نتوانم نشست
عقل عیبم میکند: کافسانه خواهی شد به عشق
گو: همی کن، من بدین افسانه نتوانم نشست
گر کنم رندی، روا باشد، که در سن شباب
محتسب داند که: سالوسانه نتوانم نشست
اوحدی، گو، زهد خود میورز، من باری به نقد
بشکنم پیمان، که بیپیمانه نتوانم نشست